سادگی
پنجشنبه, ۲۷ مرداد ۱۴۰۱، ۰۳:۰۱ ب.ظ
این قدر با این دلم بازی نکن
با دل شوریده ، طنازی نکن
بس نبوده ، پیر و زارم کرده ای؟
گاه و بیگاه ، بیقرارم کرده ای؟
زخمه ها انداختی بر ساز من
در گلو بشکسته ای آواز من
لعنتی، رسم رفاقت این نبود
پاسخ عشق و صداقت، این نبود
گفتمت، جنس دلم ،از چوب نیست
صبر من چون حضرت ایوب نیست
هر که را دیدم که پاک و ساده بود
یا چو من دیوانه و دلداده بود
یا دلش را زیر پا، له کرده اند
یا که هر چه رشته، پنبه کرده اند
خسته ام از اینهمه دلدادگی
خورده ام خنجر ، به جرم سادگی
گر دوباره در بیاید آفتاب
می زنم بر چهره ام صدها نقاب
علی مومنی مرداد 1401
۰۱/۰۵/۲۷
هزاران درود و درود
به به
واقعاً کیف کردم
چقدر زیبا و پر حلاوت...
قلمتان مانا...