شاعر و ترانه سرا

:اصفهان شهر گنبدهای فیروزه ای(دهستان ساحلی اسکندری)

:اصفهان شهر گنبدهای فیروزه ای(دهستان ساحلی اسکندری)

شاعر  و  ترانه سرا

از اصفهان شهر گنبدهای فیروزه ای ( دهستان ساحلی اسکندری )

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
  • ۲۲ اسفند ۰۱، ۲۱:۵۲ - رامین خادمی زهکلوت
    سلام
نویسندگان

۲ مطلب در دی ۱۴۰۴ ثبت شده است

یادش بخیر... 
زمستان بود و برفی سخت و سنگین
 و ما بودیم و یک جمعیت شلوغ و خانه هایمان با درهای شکسته چوبی 
و پدر و مادرمان که تا نصف شب قصه هایی می گفتند که حقیقت نداشتند و ما هم دلخوش به آن قصه های شیرین و دوست داشتنی... 
در آن دوران زمستانهای سردی که عصرهایش بوی دود و هیزم و آتش از هر خانه ای به آسمان بلند می شد و بعد هم با دستان مهربان مادر،  باز هم در زیر کرسی های گرم، منتظر شب نشینی های دور همی... 
و گاهگاهی هم که روی کرسی می نشستیم و با واکنش پدر و مادرمان مواجه می شدیم که... هی کرسی را نشگنی... 
باز هم صبح زود زمستان، در میان برف و بوران به مدرسه می رفتیم و عصرهای سرد زمستان به خانه بر می گشتیم و باز هم می خزیدیم در زیر کرسی گرم... 
و بعد هم صدای قل قل سماور و معجزه طعم چای مادر
دورانی بود که زندگی با پوست و گوشتمان قابل لمس بود... ترکیبی از مهربانی ها و شادیها و دلسوزیها و صمیمیت های پایدار... 
زندگی هایمان مقدس بود در خانه پدری... جایی که بدون احساس تلخ گذر زمان کودکی کردیم و درس خواندیم و بزرگ شدیم
اما چه فایده با شتابی مضحک و بیفایده به دهه میانسالی عمرمان وارد شدیم و انگار دلخوشی هایمان را در همان خانه های قدیمی پدری و در لابلای درهای چوبی و پنجره های شکسته و دیوارهای کاهگلی جا گذاشتیم
و اما اینک رو دست خورده ایم از پیشرفت و فناوری و تمام روزها و شبهایمان مثل هم شده در این چرخش پرگار روزگار ناجوانمرد... 
خانه هایمان هم عوض شد
پدر و مادرهایمان هم اکثرا رفتند و آسمانی شدند... 
مفهوم خانه هایمان هم کاملا عوض شد و خزیدیم در اطاقهای اختصاصی، در تلاقی وسایلی مثل مبل و بوفه و ال سی دی و لوستر و زرق و برق الکی بی مصرف... در حالی که دیگر جایی نیز برای تنفس روحمان تعیین نشد و خانه هایمان مجمع الجزایری شد که هر کداممان در جزیره تنهایی خویش  ،  بی آنکه کاری به دیگری داشته باشیم سر در لاک خودمان یا گوشی هایمان فرو بردیم و در انتظار شب و ساعت خواب منتظر ماندیم ، خوابی که حتی زمانش هم مشخص نیست
می دانید ما فقط خانه های قدیمی مان را از دست ندادیم ما خود زندگی و اصالتمان را از دست دادیم
و تا بقچه زندگی را باز نکرده، در همان سالهای کودکی، همان بقچه زندگی مان را جا گذاشتیم و نتوانستیم تا امروز کوله بارش کنیم
و آنچه که امروز در امتداد روزگار بر شانه هایمان سنگینی می کند نه زندگی است که معجون غریبی است از تقلای زنده ماندن و ترکیبی از انبوه رنجها،  دردها و حسرتها... 
و دردناکتر از همه این واقعیت تلخ است که نسل بعد از ما شاید دیگر هیچ تصویری از آن روزگاران را نداشته باشد... 
poet. ali. moameni  اینستا  

علی مومنی
💠💠

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۰۴ ، ۱۳:۲۶
علی مومنی
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ دی ۰۴ ، ۱۳:۲۲
علی مومنی