یادش بخیر...
زمستان بود و برفی سخت و سنگین
و ما بودیم و یک جمعیت شلوغ و خانه هایمان با درهای شکسته چوبی
و پدر و مادرمان که تا نصف شب قصه هایی می گفتند که حقیقت نداشتند و ما هم دلخوش به آن قصه های شیرین و دوست داشتنی...
در آن دوران زمستانهای سردی که عصرهایش بوی دود و هیزم و آتش از هر خانه ای به آسمان بلند می شد و بعد هم با دستان مهربان مادر، باز هم در زیر کرسی های گرم، منتظر شب نشینی های دور همی...
و گاهگاهی هم که روی کرسی می نشستیم و با واکنش پدر و مادرمان مواجه می شدیم که... هی کرسی را نشگنی...
باز هم صبح زود زمستان، در میان برف و بوران به مدرسه می رفتیم و عصرهای سرد زمستان به خانه بر می گشتیم و باز هم می خزیدیم در زیر کرسی گرم...
و بعد هم صدای قل قل سماور و معجزه طعم چای مادر
دورانی بود که زندگی با پوست و گوشتمان قابل لمس بود... ترکیبی از مهربانی ها و شادیها و دلسوزیها و صمیمیت های پایدار...
زندگی هایمان مقدس بود در خانه پدری... جایی که بدون احساس تلخ گذر زمان کودکی کردیم و درس خواندیم و بزرگ شدیم
اما چه فایده با شتابی مضحک و بیفایده به دهه میانسالی عمرمان وارد شدیم و انگار دلخوشی هایمان را در همان خانه های قدیمی پدری و در لابلای درهای چوبی و پنجره های شکسته و دیوارهای کاهگلی جا گذاشتیم
و اما اینک رو دست خورده ایم از پیشرفت و فناوری و تمام روزها و شبهایمان مثل هم شده در این چرخش پرگار روزگار ناجوانمرد...
خانه هایمان هم عوض شد
پدر و مادرهایمان هم اکثرا رفتند و آسمانی شدند...
مفهوم خانه هایمان هم کاملا عوض شد و خزیدیم در اطاقهای اختصاصی، در تلاقی وسایلی مثل مبل و بوفه و ال سی دی و لوستر و زرق و برق الکی بی مصرف... در حالی که دیگر جایی نیز برای تنفس روحمان تعیین نشد و خانه هایمان مجمع الجزایری شد که هر کداممان در جزیره تنهایی خویش ، بی آنکه کاری به دیگری داشته باشیم سر در لاک خودمان یا گوشی هایمان فرو بردیم و در انتظار شب و ساعت خواب منتظر ماندیم ، خوابی که حتی زمانش هم مشخص نیست
می دانید ما فقط خانه های قدیمی مان را از دست ندادیم ما خود زندگی و اصالتمان را از دست دادیم
و تا بقچه زندگی را باز نکرده، در همان سالهای کودکی، همان بقچه زندگی مان را جا گذاشتیم و نتوانستیم تا امروز کوله بارش کنیم
و آنچه که امروز در امتداد روزگار بر شانه هایمان سنگینی می کند نه زندگی است که معجون غریبی است از تقلای زنده ماندن و ترکیبی از انبوه رنجها، دردها و حسرتها...
و دردناکتر از همه این واقعیت تلخ است که نسل بعد از ما شاید دیگر هیچ تصویری از آن روزگاران را نداشته باشد...
poet. ali. moameni اینستا
علی مومنی
💠💠


