باز دیدم کنار حوض
مادر پیرم ، نشسته بود
همان حوض قدیمی که
لبه هایش شکسته بود
دیدم که باز مادرم
با طشتی پر از لباس چرک
با درد مزمن کمری
که با چادرش بسته بود
موهای سـپیدش
تمیز بود و برق می زد
برف پیری
بر سرش نشسته بود
توی این سالهای آخر
چهره اش چقدر
فرتوت و شکسته بود
در چهره مادرم گویا
درد مبهمی هویدا بود
درد جانسوز مادرم
از چین صورتش پیدا بود
آه بیچاره مادر پیرم
به لباسهای نشسته چنگ می زد
چهره اش تکیده بود از غم
داشت غمش به دلم شرنگ می زد
همه را شست و حیاط را نیز
مثل دسته گل جارو کرد
با اینهمه تلاش بی وقفه
نه چین به صورت و
نه خمی به ابرو کرد
و آمد مادرم با دستهایی
که بسوی پله ها دراز می کرد
می گفت مادرم که
نا ندارم من
برای رفتن از چند پله
دیدم کمرش را تا می کرد
خانه مادرم
گرچه محقر بود
با قصر شاهانه ای
برابر بود
خدا می داند چه بویی داشت
انگار از بوی بهشت
معطر بود
یکسو نهاده بود چادر گلدارش
جانماز و قرآنش
سوی دیگر بود
هیچ خانه ای نبود
به حرمت این خانه
آخر این کلبه ی محقر
خانه ی مادر بود
قربان دستان نوازشگرت بروم
قربان موهای سفید سرت بروم
بدون تو نفس کشیدنم سخت است
تو را یک روز ندیدنم سخت است
مادرم با خستگی مفرط
وضو گرفت و
در نماز ایستاد
با همان دستهای پینه بسته اش دیدم
دست به دعا
به سمت بی نیاز ایستاد
یک یک بچه هایش را
دعا می کرد
به زیر چادرش خودم دیدم
گریه ای جانسوز و
بیصدا می کرد
چند سالی گذشت و مادرم
در بستر بیماری بدی افتاد
نکرد فایده هیچ درمانی
آخر از سرم
چه تاج سری افتاد
دیگر آن خانه
جای زندگی نشد
وقتی که صدای مهربان
مادری افتاد
سالها گذشت و
حیاط خانه را
به جای گل
خس و خار گرفت
گرد و غباری پر از اندوه
بر سر بام و در و دیوار گرفت
دیگر از آن خانه
هیچ نوری
به آسمان بلند نشد
دیگر دل هیچ کدام از ما
به ساعتی
در آن خانه بند نشد
اینک مدت مدیدی است که
عوض شده راه خانه ی مادر
هر موقع که می گیرد
دلم بهانه ی مادر
پنج شنبه ها فقط
وقت دیدار است
منم و سنگ قبر
غریبانه ی مادر
سروده: علی مومنی مرداد ماه ۱۴٠۴


