آدما...
زندگی با آدما ،واسم چه بی معنا شده
کمرم از اینهمه نامردیاشون تا شده
زندگی با آدما واسم فقط یه قصه است
قصه کهنه ای که ، پر از دروغ و غصه است
آخه اینجا آدما تو روت می خندن ،مگه نه
اما از پشت سرت،خنجر می بندن ،مگه نه
حیف از این واژه آدم ، که رو آدما گذاشتن
فقط یه اسم قشنگی، روی آدم ،جا گذاشتن
آخه اینجا آدما ، از بودنت دق می کنن
تا که مردی قبرتو ، پر از شقایق می کنن
آخه اینجا آدما ، نقاب به صورت می زنن
نمک و رو زخم تو ، عین رفاقت می زنن
صبح که از خواب پا می شن ، عقربن و نیش می زنن
قلب ویرون تو رو ، بدجوری آتیش می زنن
وقتی که دارم می بینم ...
دیگه حرمتا شکسته، سجده ها رو اسکناسه
حرمتی واسش نمونده، آدمی که آس و پاسه
وقتی که دارم می بینم...
دستامون توی قنوته، دلا اما تو لجنزار
همه با همیم و اما ، همه از همدیگه، بیزار
دیگه تو مسجد شهرم ، لب کاشیا شکسته
چندتا پیرمرد بی جون، توی مسجدا نشسته
وقتی که جوون مردم حتی نون شب نداره
نمیشه شکم گرسنه، سر روی سجده بذاره
آدما باید بفهمن ، که خدا تو مسجدا نیست
خیلی وقتا میشه حتی ، توی مکه هم خدا نیست
گاهی وقتا آب دریا، میشه توی کوزه باشه
گاهی می شه حتی عابد ، پیش حق ، رفوزه باشه
ع. مومنی آذرماه 1401s