داستانک
تو بیمارستان چشمم افتاد به پسر بچه ای که روی صندلی نشسته بود و پاهایش را تکان تکان می داد هر چه این طرف و آن طرف نگاه کردم کسی را ندیدم...
گفتم آخه پدر و مادر این بچه کجان...؟
به سر و وضع پسرک نگاه کردم سر و وضع مناسبی نداشت...
گفتم آقا پسر اسمت چیه؟
رضاا
بارک الله آقا رضا...با کی اومدی اینجا؟
با مامانم
...کیفم را باز کردم کیک و ساندیسی از کیفم در آوردم و به پسرک دادم و او هم با کمی اکراه و خجالت ازم گرفت و با ولع خاصی شروع به خوردن کرد.
و من از این که به پسر بچه ای خوراکی داده بودم احساس رضایت می کردم.
بعد لحظاتی دیدم یک زن چادری از دور با سرعت تمام به سمت ما می آید...یه جوری انگار فهمیدم شاید مادر این پسر بچه باشد...
نزدیک و نزدیک تر شد و وقتی کاملا بالا سر ما رسید...کنار کودک نشست و با عصبانیت تمام گفت...
کی به تو خوراکی داده...آخه واسه چی گرفتی؟
و بلافاصله رو به من کرد و گفت آقا شما دست بچه من خوراکی دادید؟
گفتم ب ب بله
گفت بیخود این کارو کردین.
با خودم گفتم عجب زن بیشعوریه...اگه من بودم کلی هم تشکر می کردم...
گفت بابا من بچه مو ۱۲ ساعته چیزی بهش ندادم...آخه باید واسه آزمایشش ناشتا باشه...شما کل زحمت منو و گرسنگی بچمو و نوبت دکترو و همه و همه را به باد دادی...
خیلی شرمنده شدم و از کاری که کرده بودم پشیمان...
عجب منو باش تازه با خودم می گفتم یه ثوابی هم بردم...
یه جوری سرما پائین انداختم و با خجالت از بیمارستان بیرون زدم دوست داشتم زمین دهن باز کنه و منو ببلعه...
از اونروز به بعد فهمیدم گاهی وقتها کاری از حس دلسوزی ثواب که نیست هیچ بلکه بقول قدیمیا کبابه
ع.مومنی