حرمان
بگذار شبی چون دلت ، آرام بمانم
چون درد شرابی به ته جام بمانم
بگذار به یک جرعه می مانده به ساغر
فارغ ز غم گردش ایام بمانم
یک شعله بهانست که پروانه بسوزد
بگذار از این شعله ، سرانجام بمانم
یک عمر به حرمان تو در سوز و گدازم
مگذار که از وصل تو ناکام بمانم
امشب که خیال تو بسی در سرم افتاد
بگذار که در بسترم آرام بمانم
یک لحظه نشستم سر بام تو ولیکن
بگذار دمی بر لب این بام بمانم
آیا شود این بار که در شوق خیالت
ای ماه فریبای گل اندام بمانم ؟
انگشت نمای همه عالم شده مجنون
می خواهم از این عشق تو گمنام بمانم
ای بیخبر از ناله شبهای فراقم
بگذار دمی فارغ از آلام بمانم
این شام سیه ، بر سر من پرده کشیده
تا بیخبر از زلف سیه فام بمانم
گویند به بد نامی تو هیچ نیرزد
گفتم بگذارید که بدنام بمانم
فرجام دل سوخته از عشق تباهی است
بگذار در این فلسفه، خیام بمانم
سروده :علی مومنی
آبان ماه ۱۴۰۳