شاعر و ترانه سرا

:اصفهان شهر گنبدهای فیروزه ای(دهستان ساحلی اسکندری)

:اصفهان شهر گنبدهای فیروزه ای(دهستان ساحلی اسکندری)

شاعر  و  ترانه سرا

از اصفهان شهر گنبدهای فیروزه ای ( دهستان ساحلی اسکندری )

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۱/۱۷
    ...
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
  • ۲۲ اسفند ۰۱، ۲۱:۵۲ - رامین خادمی زهکلوت
    سلام
نویسندگان

داستانک۲

چهارشنبه, ۸ فروردين ۱۴۰۳، ۰۱:۴۷ ب.ظ

 

این داستان واقعی است...

سیزده بدر بود آنروز برخلاف روزهای قبل آفتاب دلچسبی داشت
...مردم فوج فوج از خانه هاشان بیرون می زدند تا مثل هر سال سیزده خود را به اصطلاح به در کنند.
سر و صدای خاصی در طبیعت پیچیده بود...
از صدای دلنشین پرندگان گرفته تا سرو صدای شادی بخش کودکان ، که در کوچه پس کوچه های روستا به گوش می رسید
هر کس سعی می کرد آنروز را به بهترین نحو ممکن سپری نماید...
کم کم آفتاب داشت بالاتر می آمد و نور پر فروغش را به تمام دشت و بیابان نثار می کرد...
آنروز حاشیه رود خانه پرآب علی آباد (قلعه شاهرخ) زیبا و دیدنی بود... رودخانه ای که این فصل سال امواج خروشانی داشت...و پذیرای مهمانانی آشنا و غریب بود...
نزدیکیهای ظهر بود و جمعیت لحظه به لحظه داشت به جمعیت حاضر اضافه می شد... به حدی که جای سوزن انداختن نبود...
زن و مرد ، پیر و جوان ، کوچک و بزرگ ، همه تن به آفتاب بهاری داده بودند و هر یک سور و ساتی به هم زده بودند ... بوی آتش و دود ، بوی کباب و ...آدم را مست می کرد...
با خودم فکر می کردم ،  انسانها در این لحظات خاص چقدر از همه جا غافلند...گاهی وقتها آنقدر سرگرم زندگی می شوند که حتی خودشان را فراموش می کنند ...فراموشی زمان و مکان... و خلاصه آنچه که این دنیای فریبنده در اختیار انسانها گذاشته است...همه را باد فراموشی می سپارند...البته ای کاش همیشه این چنین باشد...ای کاش مردم همیشه خوش و خرم باشند...چی از این بهتر...وقتی انسان خوشش باشد...در اوج لذتش وجود خدا را بیشتر احساس می کند.نمیدانم شاید هم نه...بگذریم
...و اما  در این میان ، من حواسم به کودکانی بود که با یک توپ پلاستیکی  قرمز رنگی در حاشیه رود در میان ماسه زار ، مشغول بازی بودند ...
کودکانی معصوم و شاد که در حین بازی با توپ
گاهگاهی هم  مشتی شن و ماسه بر می داشتند و به سر و صورت هم می پاشیدند و قهقهه می زدند...
واقعا دنیای کودکان هم دنیای دیدنی است...خنده هایشان از ته دل ، گریه هایشان از ته دل ، قهرهایشان زودگذر و لحظه ای...
نه کینه هایشان طولانی است و نه آشتی هایشان پایدار...
در این میان لحظه ای چشم از کودکان برداشتم و از جایم بلند شدم...چرخی زدم و از لب رودخانه دور شدم...
میخواستم کمی دور از این هیاهو ، با خودم کمی خلوت کنم و لختی در بیشه زار قدم بزنم...
آنطرفتر درختان سپیدار بلند ، چشمان مرا به خود خیره کرده بودند...درختانی که چند روزی بیشتر نبود که از خواب خوش زمستان بیدار شده بودند
تعدادی کلاغ بر شاخسار برهنه درختان قار و قار می کردند...
وه چقدر این صداها زیبا و دوست داشتنی است...
هنوز  مقدار زیادی از رودخانه دور نشده بودم که ناگهان صدای جیغ و فریاد بلندی رشته افکارم را پاره کرد...به سمت صدا برگشتم...و جمعیت زیادی را دیدم که دور چیزی حلقه زده اند...
عده ای هراسان به سمت جمعیت می دویدند... عده ای فریاد می زدند...
نفهمیدم خودم را  چطور به جمعیت رساندم...
آقا چی شده...؟ چخبره؟
تعدادی زن و مرد وسط جمعیت به سر و صورت می زدند و صدای جیغ و دادشان بند دل هر آدمی را پاره می کرد...
صدای  آمیخته با جیغ زنی  مدام می گفت
پسرم رضا...پسرم رضا...الهی بمیرم...
تو که الان داشتی بازی می کردی...قربونت برم
چی شد...وااای دیدی چه خاکی بسرم شد...
ناله های زن هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد...
در این میان از لابلای جمعیت دنبال صدا می گشتم...
زنی جوان ، تمام صورتش را خراشیده بود به نحوی که تا روی لبانش خون جاری شده بود...
جمعیت را کناری زدم...پسر بچه ای ۷ و ۸ ساله در حالی که تمام صورتش کبود شده بود...بر روی ساحل ماسه ای رودخانه به پهلو افتاده بود...دیگر نفس نمی کشید...
توپ قرمز رنگی نیز در کنارش جلب توجه می کرد...توپی که چند لحظه پیش در دستان کوچک این پسرک خردسال به بالا و پائین پرتاب می شد
حالم  کلا دگرگون شده بود ،  فقط من که نه ،  یعنی حال همه جمعیت گرفته بود....و خیلی ها که بساطی راه انداخته بودند... بساطشان را رها کرده و زانوی غم در بغل گرفته بودند...
و اما آنطرفتر مردی حدودا ۳۰ ساله فریاد می زد : رضا....پسرم...رضا...چطور دلت اومد منو تنها گذاشتی...
آی خدا منو لعنت کنه...کاش دستام بشگنه...خداااا
چطور خودم قاتل بچم شدم...ای خدا دیدی چه خاکی به سرم شد...
تعدادی مرد و زن دورش را گرفته بودند...و مات و مبهوت به ایشان نگاه می کردند...
انگار کسی جرإت نمی کرد از این مرد سئوالی بپرسد...شاید هم اصلا جای سئوال و پرسش نبود ، ...
آقا ما متاسفیم...در غمتان شریکیم...خدا صبرتون بده...
باز مرد ادامه داد... ای خدااا...من خودم مسبب مرگ بچم شدم...خودم

 

باورم نمی شد... این کلمات از زبان این مرده شنیده می شد
مردی که پدر همان پسر بچه بود...
لحظاتی گذشت...
خودرو پاسگاه رسید...جمعیت را کنار زد...و زنان و مردانی که آن وسط آه و ناله می کردند با دیدن افسر جوان...شروع  به جزع فزع بیشتر کردند...به گونه ای که مامور پاسگاه ، آنها را به آرامش دعوت کرد و پس از ابراز همدردی با ایشان
بالای سر جنازه نشست
افسر جوان دیگری در حالی که چند عدد برگه سفید در دستانش به چشم می خورد... مجددا جمعیت را از اطراف جنازه متفرق کرد... و بعد از ابراز همدردی با خانواده ایشان که بشدت فریاد می زدند...شروع به تنظیم صورتجلسه نمود
شاید حدود بیست دقیقه ای گذشت تا مامور توانست صورتجلسه اش را تنظیم کند...
یکی از افسران جوان  به سمت مردی که بشدت خودش را فحش می داد و نفرین می کرد رفت...
دستش را گرفت و کمی دورتر برد...

آقا من متاسفم...خدمت شما تسلیت عرض می کنم...شما پدرشون هستید؟
آره جناب سروان...خبر مرگم باشه...

خب باید خیلی حواستان را به بچه تان جمع می کردید...آخه این آب با این عظمت...
و مرد حرف جناب سروان را قطع کرد و گفت...
نه جناب سروان...من خودم مسبب مرگ فرزندم شدم...من آدم پستی ام... بچم داشت بازی می کرد...حواسمم بود، ولی یهو آتیش خاموش شد...داشتم روشنش می کردم...کاش اصلا نمیومدم...کاش دستام می شکست...
من خودم بچما کشتم...آره خودم

جناب سروان سرش را پائین انداخت ، فکری کرد و پرسید ...نه چرا آخه...؟
والله داشتم آتیش را که خاموش شده بود باد می زدم که روشن بشه...
که یهو زنی هراسان به بازوی من زد و گفت...آقا آقا...یه بچه افتاد تو آب...تو را خدا بدو ...بدو نجاتش بده...آب داره می  بردش...گناه داره...
آهای یکی بیاد کمک... کمک...کمک
و من به جای اینکه برم و اونا نجات بدم....گفتم به من چه...مگه پدر و مادر نداره...
اصلا فکر نمی کردم بچه خودم باشه...
ای خداااا...اگه همون لحظه که اون زن تقاضای نجات بچه را کرده بود به کمکش می رفتم و بیرونش می کشیدم الان بچم زنده بود...آره...من ندونستم بچه خودمه...
بگو آخه لعنتی...چه فرقی داره...برو نجاتش بده...
آخه من از همه به آب نزدیک تر بودم...واسه همین اون زنه اول سراغ من اومده بود.
بعد که مردم به آب زدند و اون بچه را بیرون کشیدند دیگه دیر شده بود...
از لباساش  فهمیدم اون رضا پسر منه...آره آره...من مرگ بچه خودما رقم زدم...
جناب سروان نگاهش را از صورت مرد  برداشت و در حالی که لبانش را می گزید به سمت جمعیت حرکت کرد...
لحظات سختی بود...
از دور صدای زوزه آمبولانسی شنیده می شد که داشت نزدیک و نزدیک تر می شد...
هر چه آمبولانس پیش تر می آمد...صدای جیغ جمعیت بلندتر می شد... آمبولانس رسید
مردی با کت و شلوار سرمه ای رنگ که از  خودرو دیگر پیاده شد....به سمت جمعیت آمد...می گفتند قاضی کشیک است.او هم لحظاتی بالای سر جنازه کودک نشست...مامورین به ایشان احترام گذاشتند...حرفی بینشان رد و بدل شد...
بعد از لحظاتی جنازه کودک معصوم را در آمبولانس گذاشتند...
بادی ملایم میوزید ...و موهای طلایی  کودک بی جان را حرکت می داد...کودکی که تا ساعتی پیش...فارغ از همه جا سرگرم بازی بود....

نوشته: علی مومنی

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳/۰۱/۰۸
علی مومنی

نظرات  (۱)

۰۸ فروردين ۰۳ ، ۱۴:۰۹ عطاملک | قرارگاه سایبری

جناب مومنی سلام علیکم

از جنابعالی درخواست و دعوت می کنم اشعار و ترانه هایتان را در شبکه اجتماعی ویترین نیز منتشر نمایید

حضور کاربران فرهیخته ای چون شما باعث خوشحالی و مسرت خواهد بود

 

اکنون نام کاربریتان ازاد و قابل ثبت هست

با سپاس

 

پاسخ:
با سلام و درود بر شما...از لطف جنابعالی بینهایت سپاسگذارم و سال جدید را توامان با موفقیت برایتان آرزومندم...چشم حتما ممنون از حمایتتان

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی