شاعر و ترانه سرا

:اصفهان شهر گنبدهای فیروزه ای(دهستان ساحلی اسکندری)

:اصفهان شهر گنبدهای فیروزه ای(دهستان ساحلی اسکندری)

شاعر  و  ترانه سرا

از اصفهان شهر گنبدهای فیروزه ای ( دهستان ساحلی اسکندری )

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۱/۱۷
    ...
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
  • ۲۲ اسفند ۰۱، ۲۱:۵۲ - رامین خادمی زهکلوت
    سلام
نویسندگان

۸ مطلب در فروردين ۱۴۰۳ ثبت شده است

آلوشده اورگیم ، مین درده یانده
بو ساده اورگیم ، هر سز اینانده
ددیم بو قلبیمه ، باشه دولان دور
قاروشما غم لره ، دنیا یالان دور
*****
بیر نقاشام بو دنیادا
فقط درده چکیرم
گزلریم نن ، یاغوش تکین
اتگیمه الیرم
*****
بیره لذتی نن ، بیره حسرتی نن
قوجالیر...بو قوجا دنیادا
*****
یانسون فلک منه وفا قالماده
هچ کس منیم وفاداروم ، اولماده
من گولدوردوم ، تمام دوست و دشمنه
هچ کس منیم هواداروم اولماده




 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۰۳ ، ۱۰:۵۰
علی مومنی

سنه یاده سالدوم ، اورگیم یانیر
گجه لر بالشیم ، اوزه ایس لانیر
سنی تبی منه ، یار گجه لر توتیر
اوت اولور اورگیم ، گاه سنور گاه توتیر
***
بور گون سروش دوم بو قوجا دنیادان
که قوجا دنیا ، نه معلوم اولی ، نه معلوم آخوروی
عالم و آدمه  ، سالدوی تورپاقا
پس نه وقت دویار ، سنی ناخوروی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۰۳ ، ۱۰:۴۷
علی مومنی

گنه ایلدیزلر الور  دردیمه درمان گجه لر
سوزولور یارالاروم نان ، دوبارا قان گجه لر

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ فروردين ۰۳ ، ۱۰:۴۵
علی مومنی

تا که موذن گفت: حی علی الصلوه
به نماز اول وقت ، وضو کردیم
بر لب دعا و نماز و تسبیحات
در دل به شیطان رجیم ، رو کردیم
ز قرآن کریم لا تجسسوا خواندیم
از زن همسایه نیز ، گفتگو کردیم
دیده و ندیده قضاوت نموده ایم
هزار عیب خود را زود رفو کردیم
خود را ابوذر و سلمان شمرده ، لیک
خلق خدا را تشبیه به عدو کردیم
آب سبوی دیگران را شراب پنداشتیم
خود سر در کهنه شراب سبو کردیم
بارها به سینه زنان،  حسین حسین گفتیم
از گندم و ملک ری نیز ، گفتگو کردیم
نه رومی روم شدیم ، نه زنگی زنگ
خود را به آغوش باد ، ولو کردیم
احرام نموده ، کعبه را طواف کنان
بسوی بت هبل هم رو کردیم
با چوپان به کشتن گرگ هم قسم شدیم
با گرگ آنطرفتر ، بگو مگو کردیم
 ما نان را به نرخ روز خورده ایم
گندم نما شدیم ، جو درو کردیم
ع.مومنی

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۰۳ ، ۱۲:۳۹
علی مومنی

 آوخ که اشگ چشم من کارگر نشد

قطره آب مگر به سنگ کارگر شود

گفتم نرو بمان ، لااقل درنگ کن

رفت...چه رفتنی...جان از بدن به در شود

علی مومنی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۰۳ ، ۲۳:۳۵
علی مومنی

 

این داستان واقعی است...

سیزده بدر بود آنروز برخلاف روزهای قبل آفتاب دلچسبی داشت
...مردم فوج فوج از خانه هاشان بیرون می زدند تا مثل هر سال سیزده خود را به اصطلاح به در کنند.
سر و صدای خاصی در طبیعت پیچیده بود...
از صدای دلنشین پرندگان گرفته تا سرو صدای شادی بخش کودکان ، که در کوچه پس کوچه های روستا به گوش می رسید
هر کس سعی می کرد آنروز را به بهترین نحو ممکن سپری نماید...
کم کم آفتاب داشت بالاتر می آمد و نور پر فروغش را به تمام دشت و بیابان نثار می کرد...
آنروز حاشیه رود خانه پرآب علی آباد (قلعه شاهرخ) زیبا و دیدنی بود... رودخانه ای که این فصل سال امواج خروشانی داشت...و پذیرای مهمانانی آشنا و غریب بود...
نزدیکیهای ظهر بود و جمعیت لحظه به لحظه داشت به جمعیت حاضر اضافه می شد... به حدی که جای سوزن انداختن نبود...
زن و مرد ، پیر و جوان ، کوچک و بزرگ ، همه تن به آفتاب بهاری داده بودند و هر یک سور و ساتی به هم زده بودند ... بوی آتش و دود ، بوی کباب و ...آدم را مست می کرد...
با خودم فکر می کردم ،  انسانها در این لحظات خاص چقدر از همه جا غافلند...گاهی وقتها آنقدر سرگرم زندگی می شوند که حتی خودشان را فراموش می کنند ...فراموشی زمان و مکان... و خلاصه آنچه که این دنیای فریبنده در اختیار انسانها گذاشته است...همه را باد فراموشی می سپارند...البته ای کاش همیشه این چنین باشد...ای کاش مردم همیشه خوش و خرم باشند...چی از این بهتر...وقتی انسان خوشش باشد...در اوج لذتش وجود خدا را بیشتر احساس می کند.نمیدانم شاید هم نه...بگذریم
...و اما  در این میان ، من حواسم به کودکانی بود که با یک توپ پلاستیکی  قرمز رنگی در حاشیه رود در میان ماسه زار ، مشغول بازی بودند ...
کودکانی معصوم و شاد که در حین بازی با توپ
گاهگاهی هم  مشتی شن و ماسه بر می داشتند و به سر و صورت هم می پاشیدند و قهقهه می زدند...
واقعا دنیای کودکان هم دنیای دیدنی است...خنده هایشان از ته دل ، گریه هایشان از ته دل ، قهرهایشان زودگذر و لحظه ای...
نه کینه هایشان طولانی است و نه آشتی هایشان پایدار...
در این میان لحظه ای چشم از کودکان برداشتم و از جایم بلند شدم...چرخی زدم و از لب رودخانه دور شدم...
میخواستم کمی دور از این هیاهو ، با خودم کمی خلوت کنم و لختی در بیشه زار قدم بزنم...
آنطرفتر درختان سپیدار بلند ، چشمان مرا به خود خیره کرده بودند...درختانی که چند روزی بیشتر نبود که از خواب خوش زمستان بیدار شده بودند
تعدادی کلاغ بر شاخسار برهنه درختان قار و قار می کردند...
وه چقدر این صداها زیبا و دوست داشتنی است...
هنوز  مقدار زیادی از رودخانه دور نشده بودم که ناگهان صدای جیغ و فریاد بلندی رشته افکارم را پاره کرد...به سمت صدا برگشتم...و جمعیت زیادی را دیدم که دور چیزی حلقه زده اند...
عده ای هراسان به سمت جمعیت می دویدند... عده ای فریاد می زدند...
نفهمیدم خودم را  چطور به جمعیت رساندم...
آقا چی شده...؟ چخبره؟
تعدادی زن و مرد وسط جمعیت به سر و صورت می زدند و صدای جیغ و دادشان بند دل هر آدمی را پاره می کرد...
صدای  آمیخته با جیغ زنی  مدام می گفت
پسرم رضا...پسرم رضا...الهی بمیرم...
تو که الان داشتی بازی می کردی...قربونت برم
چی شد...وااای دیدی چه خاکی بسرم شد...
ناله های زن هر لحظه بیشتر و بیشتر می شد...
در این میان از لابلای جمعیت دنبال صدا می گشتم...
زنی جوان ، تمام صورتش را خراشیده بود به نحوی که تا روی لبانش خون جاری شده بود...
جمعیت را کناری زدم...پسر بچه ای ۷ و ۸ ساله در حالی که تمام صورتش کبود شده بود...بر روی ساحل ماسه ای رودخانه به پهلو افتاده بود...دیگر نفس نمی کشید...
توپ قرمز رنگی نیز در کنارش جلب توجه می کرد...توپی که چند لحظه پیش در دستان کوچک این پسرک خردسال به بالا و پائین پرتاب می شد
حالم  کلا دگرگون شده بود ،  فقط من که نه ،  یعنی حال همه جمعیت گرفته بود....و خیلی ها که بساطی راه انداخته بودند... بساطشان را رها کرده و زانوی غم در بغل گرفته بودند...
و اما آنطرفتر مردی حدودا ۳۰ ساله فریاد می زد : رضا....پسرم...رضا...چطور دلت اومد منو تنها گذاشتی...
آی خدا منو لعنت کنه...کاش دستام بشگنه...خداااا
چطور خودم قاتل بچم شدم...ای خدا دیدی چه خاکی به سرم شد...
تعدادی مرد و زن دورش را گرفته بودند...و مات و مبهوت به ایشان نگاه می کردند...
انگار کسی جرإت نمی کرد از این مرد سئوالی بپرسد...شاید هم اصلا جای سئوال و پرسش نبود ، ...
آقا ما متاسفیم...در غمتان شریکیم...خدا صبرتون بده...
باز مرد ادامه داد... ای خدااا...من خودم مسبب مرگ بچم شدم...خودم

 

باورم نمی شد... این کلمات از زبان این مرده شنیده می شد
مردی که پدر همان پسر بچه بود...
لحظاتی گذشت...
خودرو پاسگاه رسید...جمعیت را کنار زد...و زنان و مردانی که آن وسط آه و ناله می کردند با دیدن افسر جوان...شروع  به جزع فزع بیشتر کردند...به گونه ای که مامور پاسگاه ، آنها را به آرامش دعوت کرد و پس از ابراز همدردی با ایشان
بالای سر جنازه نشست
افسر جوان دیگری در حالی که چند عدد برگه سفید در دستانش به چشم می خورد... مجددا جمعیت را از اطراف جنازه متفرق کرد... و بعد از ابراز همدردی با خانواده ایشان که بشدت فریاد می زدند...شروع به تنظیم صورتجلسه نمود
شاید حدود بیست دقیقه ای گذشت تا مامور توانست صورتجلسه اش را تنظیم کند...
یکی از افسران جوان  به سمت مردی که بشدت خودش را فحش می داد و نفرین می کرد رفت...
دستش را گرفت و کمی دورتر برد...

آقا من متاسفم...خدمت شما تسلیت عرض می کنم...شما پدرشون هستید؟
آره جناب سروان...خبر مرگم باشه...

خب باید خیلی حواستان را به بچه تان جمع می کردید...آخه این آب با این عظمت...
و مرد حرف جناب سروان را قطع کرد و گفت...
نه جناب سروان...من خودم مسبب مرگ فرزندم شدم...من آدم پستی ام... بچم داشت بازی می کرد...حواسمم بود، ولی یهو آتیش خاموش شد...داشتم روشنش می کردم...کاش اصلا نمیومدم...کاش دستام می شکست...
من خودم بچما کشتم...آره خودم

جناب سروان سرش را پائین انداخت ، فکری کرد و پرسید ...نه چرا آخه...؟
والله داشتم آتیش را که خاموش شده بود باد می زدم که روشن بشه...
که یهو زنی هراسان به بازوی من زد و گفت...آقا آقا...یه بچه افتاد تو آب...تو را خدا بدو ...بدو نجاتش بده...آب داره می  بردش...گناه داره...
آهای یکی بیاد کمک... کمک...کمک
و من به جای اینکه برم و اونا نجات بدم....گفتم به من چه...مگه پدر و مادر نداره...
اصلا فکر نمی کردم بچه خودم باشه...
ای خداااا...اگه همون لحظه که اون زن تقاضای نجات بچه را کرده بود به کمکش می رفتم و بیرونش می کشیدم الان بچم زنده بود...آره...من ندونستم بچه خودمه...
بگو آخه لعنتی...چه فرقی داره...برو نجاتش بده...
آخه من از همه به آب نزدیک تر بودم...واسه همین اون زنه اول سراغ من اومده بود.
بعد که مردم به آب زدند و اون بچه را بیرون کشیدند دیگه دیر شده بود...
از لباساش  فهمیدم اون رضا پسر منه...آره آره...من مرگ بچه خودما رقم زدم...
جناب سروان نگاهش را از صورت مرد  برداشت و در حالی که لبانش را می گزید به سمت جمعیت حرکت کرد...
لحظات سختی بود...
از دور صدای زوزه آمبولانسی شنیده می شد که داشت نزدیک و نزدیک تر می شد...
هر چه آمبولانس پیش تر می آمد...صدای جیغ جمعیت بلندتر می شد... آمبولانس رسید
مردی با کت و شلوار سرمه ای رنگ که از  خودرو دیگر پیاده شد....به سمت جمعیت آمد...می گفتند قاضی کشیک است.او هم لحظاتی بالای سر جنازه کودک نشست...مامورین به ایشان احترام گذاشتند...حرفی بینشان رد و بدل شد...
بعد از لحظاتی جنازه کودک معصوم را در آمبولانس گذاشتند...
بادی ملایم میوزید ...و موهای طلایی  کودک بی جان را حرکت می داد...کودکی که تا ساعتی پیش...فارغ از همه جا سرگرم بازی بود....

نوشته: علی مومنی

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۰۳ ، ۱۳:۴۷
علی مومنی

تو بیمارستان چشمم افتاد به پسر بچه ای که روی صندلی نشسته بود و پاهایش را تکان تکان می داد هر چه این طرف و آن طرف نگاه کردم کسی را ندیدم...
گفتم آخه پدر و مادر این بچه کجان...؟
به سر و وضع پسرک نگاه کردم سر و وضع مناسبی نداشت...
گفتم آقا پسر اسمت چیه؟
رضاا
بارک الله آقا رضا...با کی اومدی اینجا؟
با مامانم
...کیفم را باز کردم کیک و ساندیسی از کیفم در آوردم و به پسرک دادم و او هم با کمی اکراه و خجالت ازم گرفت و با ولع خاصی شروع به خوردن کرد.
و من از این که به پسر بچه ای خوراکی داده بودم احساس رضایت می کردم.
بعد لحظاتی دیدم یک زن چادری از دور با سرعت تمام به سمت ما می آید...یه جوری انگار فهمیدم شاید مادر این پسر بچه باشد...
نزدیک و نزدیک تر شد و وقتی کاملا بالا سر ما رسید...کنار کودک نشست و با عصبانیت تمام گفت...
کی به تو خوراکی داده...آخه واسه چی گرفتی؟
و بلافاصله رو به من کرد و گفت آقا شما دست بچه من خوراکی دادید؟
گفتم ب ب بله
گفت بیخود این کارو کردین.
با خودم گفتم عجب زن بیشعوریه...اگه من بودم کلی هم تشکر می کردم...
گفت بابا من بچه مو ۱۲ ساعته چیزی بهش ندادم...آخه باید واسه آزمایشش ناشتا باشه...شما کل زحمت منو و گرسنگی بچمو و نوبت دکترو و همه و همه را به باد دادی...
خیلی شرمنده شدم و از کاری که کرده بودم پشیمان...
عجب منو باش تازه با خودم می گفتم یه ثوابی هم بردم...
یه جوری سرما پائین انداختم و با خجالت از بیمارستان بیرون زدم  دوست داشتم زمین دهن باز کنه و منو ببلعه...
از اونروز به بعد فهمیدم گاهی وقتها کاری از حس دلسوزی ثواب که نیست هیچ  بلکه بقول قدیمیا کبابه
ع.مومنی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۰۳ ، ۱۳:۴۴
علی مومنی

نفس چکیردیم ، قدریمه بیلمدی
مزاروم استونده ، آغلاماق نه فایده
وارودوم حالومه سروشان یوخوده
باشوم استونه ،گول سالماق نه فایده
گول تا وار سووارماقه خوش دور
سو ورمک بعده سوقولماق. ، نه فایده
توکلریم آغارده بیکس لیک دردین دن
من نن سورا ، توک لری یولماق ، نه فایده
ع.مومنی

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۰۳ ، ۱۳:۴۱
علی مومنی