شاعر و ترانه سرا

:اصفهان شهر گنبدهای فیروزه ای(دهستان ساحلی اسکندری)

:اصفهان شهر گنبدهای فیروزه ای(دهستان ساحلی اسکندری)

شاعر  و  ترانه سرا

از اصفهان شهر گنبدهای فیروزه ای ( دهستان ساحلی اسکندری )

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطالب
  • ۰۳/۰۱/۱۷
    ...
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
  • ۲۲ اسفند ۰۱، ۲۱:۵۲ - رامین خادمی زهکلوت
    سلام
نویسندگان

۵ مطلب در شهریور ۱۴۰۲ ثبت شده است

عمریست که دور کعبه را چرخیدیم
با سوز و‌گدازمان ، حرم بوسیدیم
هر سال شدیم علم کش هیئت ، لیک
نان از کف همسایه خود دزدیدیم
علی مومنی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۰۲ ، ۰۴:۳۹
علی مومنی

از کوچه برون آمد و یکدم نظرم کرد

ای وای که با یک نظرش ، دربدرم کرد

 

 

دیروز ، دست من ، تو، یک لقمه نان ندادی

فردا که من بمیرم ، خیرات  پشت خیرات

امروز سینه ام را ، آماج دشنه کردی

فردا چو من  نباشم ، هیهات پشت هیهات

 

 

نگو خدا بخت را سیاه می نویسد

رنج و درد و الم و آه می نویسد

بذر بخت در دامن توست که می پاشی

برتر از آسمان بخواه ، می نویسد

علی مومنی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۰۲ ، ۰۴:۳۴
علی مومنی

واکسی در کنار خیابان نشسته بود ، خیابان شلوغ بود و‌ مردم دسته دسته به این سو و آن سو می رفتند. با تیپهای مختلف...

زن و‌ مرد ، پیر و‌جوان ، کوچک و بزرگ ، همه قر و قاطی...

آنطرفتر گروهی از دختران و پسران دور هم ایستاده بودند و با یکدیگر اختلاط می کردند و گاهگاهی صدای قاه قاه خنده هاشان در خیابان می پیچید و در شلوغی شهر بین آنهمه سر و صدا گم می شد .

اکثر قریب به اتفاق دخترها سربرهنه بودند.یا اصلا روسری نداشتند و یا اگر هم داشتند به گردنشان انداخته بودند .نمیدانم شاید هم در کیف هایشان گذاشته بودند تا اگر خدای ناکرده در خانه شان کسی متعرض نداشتن روسری هایشان شد در دسترس داشته باشند...بگذریم

انگار اینجا کسی به کسی نبود...اصلا معلوم نبود این جا چخبر است...آنهمه دختر و پسر از کجا آمده بودند و برای چه تجمع کرده بودند...انگار قرار بود جایی بروند و‌ منتظر بودند...دختران و پسرانی ظاهرا شاد و سرحال...

واکسی نیز امروز سرش کمی شلوغ شده بود و سخت مشغول کار بود و یک دستش مدام بالا و ‌پائین می رفت و کفش های مشتری های رقم به رقمش را برق می انداخت.

در وسط خیابان ، نیمکت های متعددی گذاشته شده بود و بر روی آنها تعدادی نشسته بودند از زن و‌ مرد... دختر و پسر

 و کمی دورتر تعدادی  پیرمرد بر روی چمن ها نشسته بودند و سیگار دود می کردند .

در این میان ماشین عنابی رنگ خارجی زیبایی نظرم را جلب کرد که از پشت ماشینها ، آرام آرام جلو می آمد و گاهی می ایستاد تا ماشینهای جلویی حرکت کنند...می شد فهمید که راننده خودرو یا خیلی محتاطانه رانندگی می کند و یا نه کمی ناشی است

جلوتر آمد و خودرواش را به زحمت در کنار خیابان شلوغ پارک نمود ...

زنی زیبا و قد بلند با موهای بلوند از خودرو پیاده شد و آرام درب خودرو را بست و در حالی که شیشه های ماشینش هنوز پائین بود به سمت پیاده رو به راه افتاد 

شنل عنابی رنگ بلند و گران قیمتی به تن داشت که با رنگ چکمه های بلندش ست بود ...شنلی که جلواش کاملا باز بود و پاهایش کاملا نمایان و پیدا

شلوار لی زخمی به تن داشت و اما زخمهای شلوارش انگار بدجور کاری بود . مثل زخمهایی که خیلی از آدمها خورده اند بزرگ و عمیق...

عینک آفتابی زرد رنگی بر روی موهای سرش خودنمایی می کرد...عینک هایش را بالا زده بود و آنقدر شیشه های عینکش بزرگ بودند که قسمتی از موهایش را پوشانده بود...

آمد تا به نزدیکی واکسی رسید...ایستاد و نگاهش را به بساط واکسی دوخت...

واکسی که  ظاهرا مردی چهل ساله ، حالا بیشتر یا کمتر به چشم میخورد با دیدن زن تکان کوچکی خورد و کمی سرجایش جابجا شد و نگاه کوتاه و مختصری به خانم انداخت و بازهم مشغول کارش شد.

آنطرفتر تر دو سه نفر جوان که دور واکسی ایستاده بودند با دیدن زن زیبا و‌ جوان کمی خود را به عقب کشیدند و با ولع خاصی شروع به برانداز کردن تیپ و قیافه زن شدند...

مدتی طول کشید و واکسی یک جفت کفش براق را جلو یکی از مشتریانش گذاشت و لحظه کوتاهی ایستاد و به جلو خم شد و کمرش را راست کرد و دوباره نفسی چاق کرد و با صدای گرفته ای گفت...دیگه...؟

زن نگاه کوتاهی به چپ و راستش کرد و  یکی از پاهایش را جلوی واکسی گذشت و دیگر حرفی نزد و اما منتظر ماند  واکسی خیلی مودبانه گفت: خانم ببخشید  دستور بدین...

خانم چیزی نگفت و اما جوری فهماند که واکسی چکمه های بلند و عنابی رنگش را که تا زیر زانو رسیده بودند واکس بزند.

واکسی بیدرنگ قوطی قرمز رنگ واکسش را برداشت...برس تازه نویی نیز از کیف برزنتی کهنه اش بیرون کشید و شروع به واکس زدن چکمه های زن شد.

از پائین به بالا و از بالا به پائین....خیلی آرام و  با احتیاط

...در بالا و پائین رفتن دستان واکسی می شد فهمید که خیلی مواظب است واکس را به غیر از چکمه های ملکه به جای دیگری از لباسش نمالد...

در این بین ، بندهای شنل خانم که مقداری هم بلند بودند بصورت ‌واکسی خورد و واکسی کمی سرش را جابجا کرد 

 زن  سریع بند شنلش را جمع و جور کرد و گره بزرگی به آن زد تا دیگر آنقدر آویزان نباشد...

شاید بیشتر از پنج ، شش دقیقه طول نکشید که کار واکسی تمام شد...

خدمت شما...امری دیگه داشتید در خدمتم خانم...

و اما خانم حرفی نزد و به جای دادن پاسخ به واکسی شروع کرد به وارسی کردن چکمه هایش...خوب به آنها دقت کرد...و واکسی که انگار خوب بلد بود کجا چکار کند گویا کارش را به نحو احسنت انجام داده بود...

زن دست در جیب شنل گران قیمتش کرد و کیف کوچک خوش نقش و نگاری را از آن بیرون آورد 

آرام بازش کرد و یک قطعه اسکناس تا شده ای را از آن بیرون کشید و به سمت خودروش برگشت و چند قدمی راه رفت و با صدای بلندی صدا زد 

جسی...جسی

در این بین ، سگ کوچک زشت پشمالویی به سرعت از شیشه خودرو که پایین بود بیرون آمد جستی زد و به کف خیابان پرید...

خانم گفت جسی مواظب باش عزیزم...

سگ پشمالو که دقیقا حرف های خانم را می فهمید به چپ و راستش نگاهی انداخت و در حالی که دم پشمالویش را تکان تکان می داد خود را به خانم رساند...

نگاهی به صورت زن انداخت و دهانش را باز کرد و شروع کرد به نفس نفس زدن...

زن اسکناسی را که از کیفش در آورده بود  را پائین آورد و‌ گفت بیا جسی ...بیا عزیزم این پول را بده به اون آقاهه...

سگ نیز دهانش را باز کرد و زن اسکناس را در دهان سگ گذاشت و سگ آرام جلو رفت و دهانش را به سمت واکسی دراز کرد...

واکسی لحظه ای ایستاد و به صورت خانم نگاهی انداخت و بعد نگاهی به صورت زشت سگ و بعد هم ناگزیر ، دستش را دراز کرد و گوشه اسکناس را گرفت...سگ نیز اسکناس را رها کرد و برگشت...

زن خم شد و سگش را برداشت و محکم بغلش کرد و در حالی که با یکدست آنرا به بغلش فشار می داد با دست دیگرش سرو صورتش را نوازش می کرد...

آفرین جسی ...آفرین عزیزم

و اما من در حالی که حواسم به خانم بود به واکسی هم بود

و در این مدت که بانو مشغول نوازش سگش بود واکسی به اسکناس تا شده خیره شده بود و همانجور بی حرکت ایستاده بود...

انگار از خودش متتفر شده بود...شایدم از فقر و فلاکتی که بر زندگیش حاکم بود...و نه شایدم از رفتار زن خوشش نیامده بود...

آه کوچکی کشید و اسکناس تا شده را در جیبش گذاشت و دوباره به خودش آمد و این بار به لنگه کفش پاره ای که جلواش گذاشته بودند خیره شد آنرا برداشت و گفت این کفش مال کیه...چیکارش کنم؟

زن آرام آرام از محل دور شد .در ماشینش را باز کرد و آرام سگش را بر روی داشبورد ماشین گذاشت و در را بست ...ماشینش را روشن کرد...

همانطور آرام و با احتیاط حرکت کرد و اما سگ جستی زد و بر روی پاهایش نشست...ماشین از محل دور شد و در میان انبوهی از ماشینها گم شد

دور واکسی شلوغ تر شده بود...احساس کردم چند نفری که مثل من شاهد این ماجرا بودند آمده بودند تا ببینند چخبر است...

 احساس کرختی خاصی در دست و پایم احساس می کردم . در میان آن همه هیاهو و سر و صدا بی حرکت مانده بودم و به سنگفرش های خیابان خیره شده بودم و خیره به واکسی که با عصبانیت چند نفر جوان را فحش می داد...

نوشته  : علی  مومنی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۰۲ ، ۲۱:۰۰
علی مومنی

بی تو چون زلف پریشان به هم ریخته ام
کز سر شانه پر مهر تو آویخته ام

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۰۲ ، ۰۱:۲۲
علی مومنی

نمی فهمد کسی ، ما نیز انگار
از این بوم و بریم، احساس داریم
شکم هامان گرسنه روی خاک و
به زیرش معدن از الماس داریم
علی مومنی

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۰۲ ، ۰۱:۱۷
علی مومنی