شاعر و ترانه سرا

:اصفهان شهر گنبدهای فیروزه ای(دهستان ساحلی اسکندری)

:اصفهان شهر گنبدهای فیروزه ای(دهستان ساحلی اسکندری)

شاعر  و  ترانه سرا

از اصفهان شهر گنبدهای فیروزه ای ( دهستان ساحلی اسکندری )

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر
آخرین نظرات
  • ۲۲ اسفند ۰۱، ۲۱:۵۲ - رامین خادمی زهکلوت
    سلام
نویسندگان

۹۴ مطلب توسط «علی مومنی» ثبت شده است

راستی کدام باد لعنتی پائیز ، ترنم صدای مهربانت را خاموش کرد
و کدامین دستهای نامرد ، شکوفه های سرخ لبخندت را  پژمرد و به خاکستر مبدل نمود؟
آوخ که دیگر هیچ بلبل شوریده ای در گلستان یغما زده پائیزی ات نغمه سرائی نخواهد کرد و هیچ بهاری هیچ گل سرخی را به شاخسار وجودت  هدیه نخواهد داد.
دریغا که دیگر در این گلستان خزان زده ، نه بنفشه های بهاری خواهد رست و نه گلهای سرخ پائیزی...
و این بدترین درد است...
 سروده علی مومنی در وداع غریبانه پرستوی مهاجر مرحوم چنگیز حیدری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۰۲ ، ۲۳:۱۳
علی مومنی

میان برکه ای روشن ، شبا هنگام، تماشای تن عریان ماه هم ، عالمی دارد
و آنسو ، رقص برگ یک درختی با نسیم شب ، و یا عطر غریب یک گیاه هم ، عالمی دارد
و باری زندگی سرشار از عشق است و تنها در سکوت شب
کنار شعله های نرم هیزم ،   مستی چشم سیاه هم ، عالمی دارد
و در تاریکی شب ، همزمان با ناله مرغان شب بیدار
 صدای خش خش برگ درختان  با  نسیم یک پگاه    هم ، عالمی دارد
و گاهی در سکوت شب ،  سکوتی بس خیال انگیز
وداعی عاشقانه، زیر نور قرص ماه هم ، عالمی دارد
و دیدم  در شب دیوانگی ،  در اوج  دل کندن 
 و داع   ،  با  بوسه ای آغشته با سوز و  گناه هم  ، عالمی دارد
نمی دانم چه می گویم ،  اگر آشفته می گویم
سخن گفتن چنین آشفته  اما دلبخواه هم  ، عالمی دارد
علی مومنی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آبان ۰۲ ، ۲۳:۰۷
علی مومنی

چون کودکی که قاصدک را به باد سپرد
خنده کنان ، سپردی ام  به دست بادها
تا کجا بردم این باد خزان تند
من کجا و باد و این ناکجا آبادها
علی مومنی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۰۲ ، ۰۹:۴۱
علی مومنی

عمریست که دور کعبه را چرخیدیم
با سوز و‌گدازمان ، حرم بوسیدیم
هر سال شدیم علم کش هیئت ، لیک
نان از کف همسایه خود دزدیدیم
علی مومنی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۰۲ ، ۰۴:۳۹
علی مومنی

از کوچه برون آمد و یکدم نظرم کرد

ای وای که با یک نظرش ، دربدرم کرد

 

 

دیروز ، دست من ، تو، یک لقمه نان ندادی

فردا که من بمیرم ، خیرات  پشت خیرات

امروز سینه ام را ، آماج دشنه کردی

فردا چو من  نباشم ، هیهات پشت هیهات

 

 

نگو خدا بخت را سیاه می نویسد

رنج و درد و الم و آه می نویسد

بذر بخت در دامن توست که می پاشی

برتر از آسمان بخواه ، می نویسد

علی مومنی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ شهریور ۰۲ ، ۰۴:۳۴
علی مومنی

واکسی در کنار خیابان نشسته بود ، خیابان شلوغ بود و‌ مردم دسته دسته به این سو و آن سو می رفتند. با تیپهای مختلف...

زن و‌ مرد ، پیر و‌جوان ، کوچک و بزرگ ، همه قر و قاطی...

آنطرفتر گروهی از دختران و پسران دور هم ایستاده بودند و با یکدیگر اختلاط می کردند و گاهگاهی صدای قاه قاه خنده هاشان در خیابان می پیچید و در شلوغی شهر بین آنهمه سر و صدا گم می شد .

اکثر قریب به اتفاق دخترها سربرهنه بودند.یا اصلا روسری نداشتند و یا اگر هم داشتند به گردنشان انداخته بودند .نمیدانم شاید هم در کیف هایشان گذاشته بودند تا اگر خدای ناکرده در خانه شان کسی متعرض نداشتن روسری هایشان شد در دسترس داشته باشند...بگذریم

انگار اینجا کسی به کسی نبود...اصلا معلوم نبود این جا چخبر است...آنهمه دختر و پسر از کجا آمده بودند و برای چه تجمع کرده بودند...انگار قرار بود جایی بروند و‌ منتظر بودند...دختران و پسرانی ظاهرا شاد و سرحال...

واکسی نیز امروز سرش کمی شلوغ شده بود و سخت مشغول کار بود و یک دستش مدام بالا و ‌پائین می رفت و کفش های مشتری های رقم به رقمش را برق می انداخت.

در وسط خیابان ، نیمکت های متعددی گذاشته شده بود و بر روی آنها تعدادی نشسته بودند از زن و‌ مرد... دختر و پسر

 و کمی دورتر تعدادی  پیرمرد بر روی چمن ها نشسته بودند و سیگار دود می کردند .

در این میان ماشین عنابی رنگ خارجی زیبایی نظرم را جلب کرد که از پشت ماشینها ، آرام آرام جلو می آمد و گاهی می ایستاد تا ماشینهای جلویی حرکت کنند...می شد فهمید که راننده خودرو یا خیلی محتاطانه رانندگی می کند و یا نه کمی ناشی است

جلوتر آمد و خودرواش را به زحمت در کنار خیابان شلوغ پارک نمود ...

زنی زیبا و قد بلند با موهای بلوند از خودرو پیاده شد و آرام درب خودرو را بست و در حالی که شیشه های ماشینش هنوز پائین بود به سمت پیاده رو به راه افتاد 

شنل عنابی رنگ بلند و گران قیمتی به تن داشت که با رنگ چکمه های بلندش ست بود ...شنلی که جلواش کاملا باز بود و پاهایش کاملا نمایان و پیدا

شلوار لی زخمی به تن داشت و اما زخمهای شلوارش انگار بدجور کاری بود . مثل زخمهایی که خیلی از آدمها خورده اند بزرگ و عمیق...

عینک آفتابی زرد رنگی بر روی موهای سرش خودنمایی می کرد...عینک هایش را بالا زده بود و آنقدر شیشه های عینکش بزرگ بودند که قسمتی از موهایش را پوشانده بود...

آمد تا به نزدیکی واکسی رسید...ایستاد و نگاهش را به بساط واکسی دوخت...

واکسی که  ظاهرا مردی چهل ساله ، حالا بیشتر یا کمتر به چشم میخورد با دیدن زن تکان کوچکی خورد و کمی سرجایش جابجا شد و نگاه کوتاه و مختصری به خانم انداخت و بازهم مشغول کارش شد.

آنطرفتر تر دو سه نفر جوان که دور واکسی ایستاده بودند با دیدن زن زیبا و‌ جوان کمی خود را به عقب کشیدند و با ولع خاصی شروع به برانداز کردن تیپ و قیافه زن شدند...

مدتی طول کشید و واکسی یک جفت کفش براق را جلو یکی از مشتریانش گذاشت و لحظه کوتاهی ایستاد و به جلو خم شد و کمرش را راست کرد و دوباره نفسی چاق کرد و با صدای گرفته ای گفت...دیگه...؟

زن نگاه کوتاهی به چپ و راستش کرد و  یکی از پاهایش را جلوی واکسی گذشت و دیگر حرفی نزد و اما منتظر ماند  واکسی خیلی مودبانه گفت: خانم ببخشید  دستور بدین...

خانم چیزی نگفت و اما جوری فهماند که واکسی چکمه های بلند و عنابی رنگش را که تا زیر زانو رسیده بودند واکس بزند.

واکسی بیدرنگ قوطی قرمز رنگ واکسش را برداشت...برس تازه نویی نیز از کیف برزنتی کهنه اش بیرون کشید و شروع به واکس زدن چکمه های زن شد.

از پائین به بالا و از بالا به پائین....خیلی آرام و  با احتیاط

...در بالا و پائین رفتن دستان واکسی می شد فهمید که خیلی مواظب است واکس را به غیر از چکمه های ملکه به جای دیگری از لباسش نمالد...

در این بین ، بندهای شنل خانم که مقداری هم بلند بودند بصورت ‌واکسی خورد و واکسی کمی سرش را جابجا کرد 

 زن  سریع بند شنلش را جمع و جور کرد و گره بزرگی به آن زد تا دیگر آنقدر آویزان نباشد...

شاید بیشتر از پنج ، شش دقیقه طول نکشید که کار واکسی تمام شد...

خدمت شما...امری دیگه داشتید در خدمتم خانم...

و اما خانم حرفی نزد و به جای دادن پاسخ به واکسی شروع کرد به وارسی کردن چکمه هایش...خوب به آنها دقت کرد...و واکسی که انگار خوب بلد بود کجا چکار کند گویا کارش را به نحو احسنت انجام داده بود...

زن دست در جیب شنل گران قیمتش کرد و کیف کوچک خوش نقش و نگاری را از آن بیرون آورد 

آرام بازش کرد و یک قطعه اسکناس تا شده ای را از آن بیرون کشید و به سمت خودروش برگشت و چند قدمی راه رفت و با صدای بلندی صدا زد 

جسی...جسی

در این بین ، سگ کوچک زشت پشمالویی به سرعت از شیشه خودرو که پایین بود بیرون آمد جستی زد و به کف خیابان پرید...

خانم گفت جسی مواظب باش عزیزم...

سگ پشمالو که دقیقا حرف های خانم را می فهمید به چپ و راستش نگاهی انداخت و در حالی که دم پشمالویش را تکان تکان می داد خود را به خانم رساند...

نگاهی به صورت زن انداخت و دهانش را باز کرد و شروع کرد به نفس نفس زدن...

زن اسکناسی را که از کیفش در آورده بود  را پائین آورد و‌ گفت بیا جسی ...بیا عزیزم این پول را بده به اون آقاهه...

سگ نیز دهانش را باز کرد و زن اسکناس را در دهان سگ گذاشت و سگ آرام جلو رفت و دهانش را به سمت واکسی دراز کرد...

واکسی لحظه ای ایستاد و به صورت خانم نگاهی انداخت و بعد نگاهی به صورت زشت سگ و بعد هم ناگزیر ، دستش را دراز کرد و گوشه اسکناس را گرفت...سگ نیز اسکناس را رها کرد و برگشت...

زن خم شد و سگش را برداشت و محکم بغلش کرد و در حالی که با یکدست آنرا به بغلش فشار می داد با دست دیگرش سرو صورتش را نوازش می کرد...

آفرین جسی ...آفرین عزیزم

و اما من در حالی که حواسم به خانم بود به واکسی هم بود

و در این مدت که بانو مشغول نوازش سگش بود واکسی به اسکناس تا شده خیره شده بود و همانجور بی حرکت ایستاده بود...

انگار از خودش متتفر شده بود...شایدم از فقر و فلاکتی که بر زندگیش حاکم بود...و نه شایدم از رفتار زن خوشش نیامده بود...

آه کوچکی کشید و اسکناس تا شده را در جیبش گذاشت و دوباره به خودش آمد و این بار به لنگه کفش پاره ای که جلواش گذاشته بودند خیره شد آنرا برداشت و گفت این کفش مال کیه...چیکارش کنم؟

زن آرام آرام از محل دور شد .در ماشینش را باز کرد و آرام سگش را بر روی داشبورد ماشین گذاشت و در را بست ...ماشینش را روشن کرد...

همانطور آرام و با احتیاط حرکت کرد و اما سگ جستی زد و بر روی پاهایش نشست...ماشین از محل دور شد و در میان انبوهی از ماشینها گم شد

دور واکسی شلوغ تر شده بود...احساس کردم چند نفری که مثل من شاهد این ماجرا بودند آمده بودند تا ببینند چخبر است...

 احساس کرختی خاصی در دست و پایم احساس می کردم . در میان آن همه هیاهو و سر و صدا بی حرکت مانده بودم و به سنگفرش های خیابان خیره شده بودم و خیره به واکسی که با عصبانیت چند نفر جوان را فحش می داد...

نوشته  : علی  مومنی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ شهریور ۰۲ ، ۲۱:۰۰
علی مومنی

بی تو چون زلف پریشان به هم ریخته ام
کز سر شانه پر مهر تو آویخته ام

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۰۲ ، ۰۱:۲۲
علی مومنی

نمی فهمد کسی ، ما نیز انگار
از این بوم و بریم، احساس داریم
شکم هامان گرسنه روی خاک و
به زیرش معدن از الماس داریم
علی مومنی

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۰۲ ، ۰۱:۱۷
علی مومنی

بیچاره دلم به تار مویی بند است
هر لحظه به جامی و سبویی  بند است
گه کافر و گه عابد و این دیوانه
معلوم نشد که با خودش چند چند  است

 

 

ما که افتادیم در چاه غمت اما دریغ
کاروانی نگذرد زین پس از این اطرافها

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۰۲ ، ۱۴:۰۹
علی مومنی

گفتم دل تو ، گفت که سنگ سنگ است
گفتم سر تو ، گفت هزاران جنگ است
گفتم که لبت ، گفت شرابش پندار
گفتم قدحی ، گفت که خوابش پندار
علی مومنی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۰۲ ، ۱۱:۰۱
علی مومنی

ای دلت شکسته ترین دل ، کجایی بیا
مردم از این همه فراق و جدایی بیا
به بهای عمر می خرم غم نگاهت  را
تو فقط  ضامن آبروی مایی بیا
دلم به اندازه غروب شهر گرفته ست
ای دل غمین تر از غروب  جدایی بیا
ما نیز هزار نامه نوشته ایم برای تو ، 
چو مسلم در بلاد کوفه تنهایی بیا
هر چه کردم که دلم صاف شود نشد آقا
بیخیال من ،  تو که تاج سر مایی بیا
اگرچه ورد زبانم ندای یا مهدی است
معترفم شدم ، آدم ریایی ، بیا
من که با سنگ گنه شکسته ام دل تو
باز محرم ببخش مرا ، به عطایی ، بیا
علی مومنی اسکندری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۰۲ ، ۱۵:۰۲
علی مومنی

کمی تا قسمتی ابری
لطفا به قبای کسی بر نخورد...


مانده ام من در عجب دلهایمان چون صاف نیست
گویمت شعری اگر بد ذات این اطراف نیست
صحبت از گیسوی مشگین ، چشم شهلا ، قد سرو
گشته بی معنا و جز توصیف بند ناف نیست
صبحگاهان عاشقند و ظهر در پیوند و شب
هر چه از معشوقه می گویند جز یک لاف نیست
با لبش ذکر خدا و در دلش ذکری دگر
من چه دانم دل که چون ، یک شیشه شفاف نیست
حاجیان هر ساله مشغول طواف کعبه اند
پول بیصاحب به جیب اجنبی، انصاف نیست
هر که سر در لاک خود ،با خویش نجوا می کند
در صدای کودکانه ، عمو زنجیر باف نیست
واعظان در پای منبر ، وعظ می گویند و لیک
هیچ کس در پای منبر ، یا در آن اطراف نیست
بر سر منبر، سخنها می رود از روسری
سر جهنم ، پوششی حتی به روی ن...ا...ف نیست
تکه تکه ، پاره پاره ، گشته اند شلوارها
گوئیا قحطی شده ،اینجا دگر الیاف نیست
عاقدان در صبح عقد و شام در ورد طلاق
این سکانس حتی به فیلم سرژ و مخملباف نیست
دکترا دارد طرف ، یک روز هم در مدرسه
رنگ نیمکت را ندیده ، این که دیگر لاف نیست
منتهی مطلب شده آقا رئیس شعبه ای
وه  چه گویم ،  در حد شاگرد جاجیم باف نیست
گوشه ای دیگر جوانی گشته از هر دیده کور
پشت کنکور ادب ،خوابیده چون، حراف نیست
آن یکی آورده با خود از دل تاریخ صد
یا هزاران سهمیه ، گوید که این اجحاف نیست
دختران حوری از درد نداری مانده اند
چون جهاز از ترکیه ، مانند قالیباف نیست
سفره ی مردم تهی از نان و مانده خون دل
کلب آقا زادگان را جز کباب ، انصاف نیست
راستی که جنگل مولاست این دنیای دون
چون مسلمانی، بجز در پشت کوه قاف نیست
ما که علافیم و هر دم می سرائیم یک غزل
خوش به حال آنکه در این مملکت علاف نیست
ع .مومنی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ تیر ۰۲ ، ۱۵:۰۰
علی مومنی

چه سخت و عجیب است روزهای جدایی.
جدا که می شوی 
از عشق!
از دوست!
از خاطرات شیرین...
به هر شکل ممکن؛
 دلت جوری می گیرد و سوزش عمیقی چون خلیدن یک خار قلبت را می سوزاند...
و چه درد مزمنی است این جدایی
 وتا مدتها نگاهت خیره می ماند به جاهایی که دیگر نیست...
خانه ها ، مغازه ها، اطراف و اکناف...
و هر جا که بنگری ...که دیگر نیست
لحظات فراموش نشدنی می گذرند ...
دم به دم ...
لحظه به لحظه...
بدون آنکه بفهمم ...
بدون آنکه بفهمی...
و بدان گاهی باران نابهنگام می بارد ...
در آخرین دقائق...
 و گاهی چمدانها بسته می شوند 
بی خداحافظی
  با به خدا سپردنهای خشک و خالی...
علی مومنی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۰۲ ، ۱۰:۰۵
علی مومنی

بتاب ای آفتاب ، بر گور بی سنگ
بتاب ای آفتاب ، بر یک دل تنگ
بتاب ای آفتاب ، بر تیره بختان
به سفره های خشک و خالی از نان
بدست پر ز پینه ، تیره روزی
بدست زخمی یک پینه دوزی
بتاب ای آفتاب گرم و‌ سوزان
بسوزان و بسوزان و بسوزان
بتاب ای آفتاب ، بر عالم پست
به لوطی های مرد و پاک و یکدست
به رخسار نگون بخت و پریشان
به پاهای برهنه ، در زمستان
به رخسار یتیمان تهیدست
به دنیا و هر آنچه بوده و هست
به دنیائی که در آن آدمیت
بها هرگز ندارد جز به ثروت
سروده: علی مومنی خردادماه ۱۴۰۲

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۰۲ ، ۰۱:۵۴
علی مومنی

آیرولوق

نازله دلبر ، سن نن آیره دوشنده
گزوم یولدا ، قالا قالا آغلادوم
گزوم یاشله ، اللر قالده قوجاخدا
سنه یاده ، سالا سالا آغلادوم
فلک وورده، آیرولوق داغه منه
سنه چالدوم ، لا لا لالا آغلادوم
گزوم یاشه ، یاقوش تکین ، توکولده
گزومه قان ، د‌ولا دولا ، آغلادوم
من یازدوم بو شعره ، اما پریشان
مگر وار آیرولوق دردینه درمان
ایسددیم که قنوم قونشه، بیلمیه
چاره نه دیر ، گله گله، آغلادوم

{شعر  بعضی جاها دارای مصرع اضافه و قافیه و ردیف ندارند...}
از علی مومنی سال ۱۴۰۰

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۰۲ ، ۰۰:۵۱
علی مومنی

پروانه شدم تا که به پای تو بسوزم
تو شمع فروزنده به شبهای که هستی
من واله و شیدای توام ، لیک ندانم
تو ، شمع شب تار به یلدای که هستی
 

 

ناز چشمان تو، آنقدر خرابم کردند

که مرا عالمیان ، مست حسابم کردند

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ خرداد ۰۲ ، ۰۱:۴۴
علی مومنی

عمری گذشت و...

عمری گذشت و من و تو پیر تر شدیم
با یک نسیم خاک ، زیر و زبر شدیم
از آن جمال حسن که داشتیم چیزی نماند
قامت خمیده چون کمان ، از کمر شدیم
آئینه ی دل ، به سنگ جفا ، زود شکست
از بس به سینه،به حوادث، سپر شدیم
گفتیم شبی ، تا سحرگه ، عشقبازی کنیم
درخواب غنوده و رنگ سحر شدیم
تا که کوک شود سیم دل، شکست ساز ما
پیری رسید دریغا و کور و‌کر شدیم
ساقی پیاله داد تا رفع عطش کنیم
جامی زدیم و تازه تشنه تر شدیم
هنر نبود فقط ترک عاشقی کنیم
عجب مدار اگر، اینگونه بی هنر شدیم

از: علی مومنی خرداد ماه ۱۴۰۲

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ خرداد ۰۲ ، ۲۱:۳۴
علی مومنی

هر چه خاشاک است و بی ارزش ، به اعلا می رود
پر کاهی گاهگاهی تا ثریا می رود
پشت بام خانه ها را ،  دیده بودی در قدیم
خار و خس روئیده و هر دم به بالا می رود
عاشق ابرو کمانی را نصیب از عشق نیست
دیو زشتی در کنار یار زیبا می رود
طوطی شیرین سخن محبوس افتد در قفس
کرکس زشت و پلیدی نزد عنقا می رود
قورباغه بو عطا میخواند اینجا فی المثل
هر زمان که آب رودی رو به بالا می رود
سروده: علی مومنی خرداد۱۴۰۲

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۰۲ ، ۱۱:۰۸
علی مومنی

پروانه شدم تا که به پای تو بسوزم
تو شمع فروزنده به شبهای که هستی
من واله و شیدای توام ، لیک ندانم
تو ، شمع شب تار به یلدای که هستی
علی مومنی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۰۲ ، ۱۰:۱۲
علی مومنی

به سبک : الهی به داد دل بی کسم رس
جهت استفاده مداحان در مجالس ترحیم

آی آلله دنیاده ، وفالار یوخ اولوب
اولوب دور  اورک لر، الوم لر چوخ اولوب
قالوبام تنها سن بیلی آلله
سن اله منه ، گنه بیر نگاه

آی آمان آلله، مهربان آلله
آی آمان آلله، مهربان آلله

بو دنیانون ، وفاسه یوخ
اولوم لرین ،چاراسه یوخ
هر اورگین ، بیر درده وار
هانگه اورک ، یاراسه یوخ

اورگیم یاراسونا ، سن مرهم
منه ور تسکین، خدای عالم

آی آمان آلله، مهربان آلله
آی آمان آلله، مهربان آلله

آیرولوق سالوبدور، قلبیمه اوتونه
گدیب دیر گزومه، فراقون توتونه
بابا لار اولوب لر، ننه لر گدیب لر
یخیلیب دیر انگار، اولرین ستونه
سن بیلی آلله کسیلیب صبریم
سن گتور من نن ، بو غم و دردیم

آی آمان آلله، مهربان آلله
آی آمان آلله، مهربان آلله
سروده : علی مومنی خرداد ماه ۱۴۰۲

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۰۲ ، ۰۹:۳۵
علی مومنی